از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۴۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Karbala» ثبت شده است



دوای درد مـرا هیچکس نمی دانـد
فقـط بگو به طبیبـان، دعـا کنند مـرا...



مـا را ببخـش گریه ی سـیری نکرده ایم

چشمان خشک مـا خجل از این عزای تـو




لحظـه ای فکـر کـنی پیـر شـدم مدیـونی

در سرم هسـت همان شوق علـی اکبـر تـو




حسـین جان 

سایه ات را از مدار رو سیاهان برمدار

مـاه از شب برنمیگیرد نگاه خویش را... 




در کربـلا هنـوز زنی گـریه می کنـد...

زینبـکُش اسـت نالـه ی محزون مـادرت




به جز از علـی که آرد پسری ابوالعجائب

که به اربعین بخوانـد فقـرا و اغنیا را...




گفتـم به پیـر اهل دلـی: روضـه‌ای بخـوان

با اشک گفـت "زینـب" و آرام دور شـد...




چقدر با سر زانو به کربلا رفتند 

از اشتیاق حرم روی پا نمیماندند 


فروختند النگوی نوعروسان را

قدیم معطل این چیزها نمیماندند

 

شب زیارتی اربعین، دهاتی ها 

به احترام تـو در روستا نمیماندند




رفقایم همگی از مـن آلوده سر اند؛

کربـلایم نبر، امـّا رفقایم برونـد...


پ ن:

باشد حسین کرب و بلا مالِ خوبها؛

بدها بگو که عقده ی دل با که وا کنند؟؟؟




از اربعینت سـهم مـن انگار دوریسـت

تقـدیر آدم هـای نالایق صبوریسـت...