پدرم گفت که صد شکر که بارانی زد
مادرم گریه کنان گفت: که ای وای رباب...
اولین کس که در عالم سر تو دق کرده است
بنویسید رقیه است بگویید منم…
پدر نداشت...برادر نداشت...ستاره نداشت
و گوشواره که هیچ، کاش گوش پاره نداشت
گرفت چاره ی من را، ولی تو غصه نخور
و گوشواره ی من را... ولی تو غصه نخور
چقدر مسخره کردند دختران شام
لباس پاره ی من را... ولی تو غصه نخور
مدال کربلا رفتن به روی سینه ی ما نیست
رکاب کج ندارد فیض دیدار نگین ها را...
ز دستِ ما اگر پابوسِ خوبان بر نمی آید
همین دولت که خاکِ پای ایشانیم بس ما را
گرچه سیه رو شدم، غلام تو هستم
خواجه مگر بنـده ی سیاه ندارد؟
ز محرم نروم بار مبندید مرا
سوختم تا که در این خیمه مکانم دادند
وای از کسی که پیر شد و کربلا نرفت
ما کربلا نرفته فقیر دو عالمیم...
از همین دور به یک ناله طوافت کردم
دل چو احرام فغان بست به تن حاجت نیست