از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۴۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Karbala» ثبت شده است



پدرم گفت که صد شکر که بارانی زد

مادرم گریه کنان گفت: که ای وای رباب...




اولین کس که در عالم سر تو دق کرده است

بنویسید رقیه است بگویید منم…

 

 

پدر نداشت...برادر نداشت...ستاره نداشت

و گوشواره که هیچ، کاش گوش پاره نداشت




گرفت چاره ی من را، ولی تو غصه نخور

و گوشواره ی من را... ولی تو غصه نخور


چقدر مسخره کردند دختران شام

لباس پاره ی من را... ولی تو غصه نخور




مدال کربلا رفتن به روی سینه ی ما نیست

رکاب کج ندارد فیض دیدار نگین ها را...


 

 

ز دستِ ما اگر پابوسِ خوبان بر نمی آید

همین دولت که خاکِ پای ایشانیم بس ما را

 



گرچه سیه رو شدم، غلام تو هستم

خواجه مگر بنـده ی سیاه ندارد؟




ز محرم نروم بار مبندید مرا

سوختم تا که در این خیمه مکانم دادند




وای از کسی که پیر شد و کربلا نرفت

ما کربلا نرفته فقیر دو عالمیم...




از همین دور به یک ناله طوافت کردم

دل چو احرام فغان بست به تن حاجت نیست