از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۴۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Karbala» ثبت شده است



ما را علی برای حسینش بزرگ کرد

از کودکی بزرگ شده بین هیأتیم ...




دلم اسیر یتیمی که در نهایت درد

 هنوز در دل خود شوق یک بغل دارد




جامانده ایم، حوصله شرح قصه نیست

تربت بیاورید که خاکی به سر کنیم...




بعد از آن شب که چراغ خیمه را خاموش کرد

عیب پوشی کردنش از نارفیقان روشن است


 

 

آقا جانم...

من دوستت دارم، بخوان از اشکهایم

از روسیاهی جرأت گفتن ندارم...

 



حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت

بوی پیراهن یوسف بدهد دستانم ...




مثل یک روضه ی مکشوفه شدم، جا ماندم

حال و روزم سبب گریه ی خیلی ها شد




نوشته سر در جنّت: خوش آمدید امّا

برای کشته ی بی سر بلنـد گریه کنید...




اربـابم

مرا نذر تو کردند از طفولیت پدر مادر

برای دلخوشی هردوی آنها قبولم کن...




مثل خرما به نخیل است ضریحت ارباب

آنکه دستش شده از نخل تو کوتاه، منم...