از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۶۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Husayn ibn Ali» ثبت شده است



نصفی از روز نداریم به خدا تابِ عطـش

من بمیرم که سه روز آب نخوردی تو حسـین




ثواب روزه و حج قبول آنکس راست

که خاک میکده ی عشق را زیارت کرد




گرچه من را میتوانی زود از سر وا کنی

تا سحر این پا و آن پا میکنم در وا کنی


آمدم دیگر بمانم پس مـرا بیرون نکن

مشت خاک آورده ام که کیسه ی زر وا کنی


هر شبی که روزه ام وا میشود با "یا حسـین"

میشود رویم حسابی صد برابر وا کنی




فقیر نان حسینم، خوشم که یک عمـر است

به پشـت خانه ی این سفـره دار افتادم...




ز آب چشمه و باران نمی شود خاموش

که آتشی که در اینجاست آتش جگریست




افطارهـا به کام دلـم زهر می شود

اربـاب ما گرسنه و تشنه شهید شد




پایان شعبان رسیده مرا پاک کن حسـین

این دل برای ماه خدا روبراه نیسـت...




باید به آن خدا که تو را خلق کرده است

روزی هـزار بـار فقـط افتخـار کرد...




چقدر نامه نوشتم که دوستت دارم

ولى قبول نکردى، چرا؟ قسم بخورم؟!



چون به پا رفتن میسر نیست ما را سوی دوست

نامه می گردیم و با بال کبوتر می رویم...