از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسـین جان» ثبت شده است



بر روی دست ماندن این بارها بس است

غیر از تو رو زدن به خریدارها بس است 


ما را بهشـت هم نبر... اما قبول کن!

لبخنـدِ تـو برای گنهکارها بس است...




خلق تحویلم نمیگیرند، تو تحویلم بگیر

تو که تحویلم نمیگیری همه اش تب میکنم




زُهد و تقوا را تو ای زاهد، شفیعِ خویش ساز

من کسی دارم که در محشر به فریادم رسد...




من خاکم و زِ خاکِ دَرَت کیمیا شوم

 فخرم همین بوَد که در اینجا فنا شوم


بنشسته ام میانِ غلامان به این امید

شاید به پاسبانی صحنت سوا شوم




ما را مگو حکایت شادی؛ که تا به حشر 

ماییم و سینه ای که در آن ماجرای توست  




ای آفتاب روشن و ای سایه همای

ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی




گَـرَم بیایی و پرسی چه بُردی اندر خاک ؟

ز خاک نعره برآرم که آرزوی تو را...




من را جدا زِ کارگرانِ درت مکن

آقا قسم به جانِ شما کاریم هنـوز


باشد سؤالِ من از تو ای مهجبینِ من

آیا مرا تو در نظرت داریَم هنـوز؟




شادی هر دو جهانم به خدا از غم توست

غم تو می برد از دل همه ی غم ها را




گدای کوی توام عید فطر نزدیک است

به جای فطریه یک کربلا به من بده آقا...