از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسـین جان» ثبت شده است



ارباب من، حسـین

گدای سابقه دارم مرا مران که بود

کَرَم سجیّه ی تو، التماس؛ عادتِ من


هزار مرتبه ام گر برانی از درِ خویش

هماره بر تو فزون تر شود ارادتِ من...




یاغی نی ام، ترحمی ای پادشاه حُسن

گردن کشیده ام که تماشا کنم تو را




تا سفره ی افطار شما هست، گدا هست

آقا که حسـین است، برای همه جا هست


تا خانه ببر سائل خود را، که بگویی

هروقت گرفتار شدی، خانه ی ما هست




ستاده‌ام به غلامی گَرَم قبول کنی

و گر نخواهی؛ کفشِ غلام برگیرم




قسمتم هست اگر دست به دامان بردن

خوش تر آنست که بر دامن یاران بردن


پیش تر حال مرا جام جهان بینت دید

نزد اربـاب چرا زیره به کرمان بردن؟!




آواره ی هوای تو دائم غریب بود

چون باد، در قلمروی گیتی وطن نداشت




ما را به مهربانی صیّاد الفتی است

ورنه به نیم ناله، قفس میتوان شکست




تو مرا جان و جهانی، چه کنم جان و جهان را

تو مرا گنج روانی، چه کنم سود و زیان را...




روضه هر موقع بخوانند به وقت است اما

روضه های عطشت را رمضـان باید خواند




برون نمی رود از خاطرم، خیالِ وصالت

اگرچه نیست وصالی ولی خوشم به خیالت