دستی بکش به زبری رویم که حق دهی
نامردهای شام چه مردانه می زنند...
بوی غم، بوی جدایی، بوی هجران می رسد
کربلا آغوش واکن که مهمان می رسد
ناقه اش در گل نشسته چاره ای کن یا حسین
دیر اگر آیی کنارش بر لبش جان می رسد
او به جای موی سر، سر می دهد
قاسم و عباس و اکبر می دهد...
به چند درهم معدوده یوسفی بخرند
مرا به هیچ خریدی به هیچ هم مفروش...
علیل کوی تو از هر طبیب و درد معاف است
خیال عافیتم بود مبتلای تو گشتم...
این شعرهـا جـواب دلـم را نمیدهد
باید تمام خلوت خود را حسـین (ع) گفت...
خورشید من برای تو یک ذره شد دلم
چندان که در هوایِ تو از خاک بگسلم
دل را قرار نیست، مگر در کنارِ تو
کاین سان کشد به سوی تو منزل به منزلم
این دل از روز ازل گشت گرفتار حسـین
به خـدا تا به اَبـَد هسـت گرفتار حسـین
در تلاش است فقط عشق خود ابراز کند
قلب من هم شده اینگونه وفادار حسـین
میان روشن و خاموش آسمان، هر روز
خوشم به ذکر سلامی به درگهت اربـاب