از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسـین جان» ثبت شده است




فطرس، پرش شکست، شفا دادی و پرید

من که دلم شکسته چه خاکی به سر کنم؟!



رونق گرفـت از غـم تـو زندگـانی ام

ای یـار مهـربان به کجا می کشانی ام؟


حالا که پیـرمـرد شدم کیف می کنـم

چون وقـف روضـه بـود تمام جوانی ام




گوینـد: دل اسـیر همـان شـد که دیـده دیـد 

این دل شنیـده وصـف تـو شـد مبتلای تـو




چیزی دگر نمانده به کابوس های آب

پس این قَدَر به آب نده عادتش ربـاب




هـرکس وسـیله داشـت بـرای هدایتـش

مـا با نسـیم روضـه ی تـو با خـدا شـدیم...




مـا را بهشـت هـم نبـر... امّـا قبـول کن 

لبخنـد تـو برای گنهکارهـا بس اسـت...




حسـین جان

میـا به کوفـه که بر قتلت افتخـار کننـد

برای سـنگ زدن بر سرت قمـار کننـد... 





از همـان روزی که صحنت را نشـانم داده ای
تـار می بینـم جهـان را گرچه چشـمم سـالم اسـت



کربـلایی که نشـد اول اسـمم باشـد

هیأتی هم بنویسند به قـبرم بد نیسـت




خودش کوته نمـوده راه ما تا کربـلایش را
به یک عـرض سـلامی جزو زوار حسـینم مـن