در اذان هـایـم شـهادت میدهـم این جمـله راأشـهَد أنَّ حسـین بنِ علـى اربـابنـا...
خـدا کنـد که نفـس هـای آخرم باشـد
اگـر که غیـر هـوای تـو در سرم باشـد...
حسـین جان
حجرالأسود بیچـاره دلـش می خواهـد
بشـود سـنگ سـفید کف بین الحرمـین...
کاش باشی وقـت جـان دادن تـو بر بالـین مـن
می شوم آن روز محتـاج دعـایت بیشـتر...
قد کشـیدم لا به لای گـریه کن هـایت حسـین
مطمئنـم مـو سـفیدم می کنـد آخـر غمـت...
دختـران شـام می گردند همـراه پـدر
کاش می شـد تا تـو هـم با خود بگردانی مـرا
چنـد شـب بی بوسـه خوابیدم دهانـم تلخ شـد
نیستی دختـر، مرنج از مـن، نمیدانی مـرا...
حتّی مسـیح میّـت مـا را نفـس نـداد
ای بچـه هـای فاطـمه بـازم دَم شـما...