از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسـین جان» ثبت شده است



قیمت نداشتیم... ولی پر بها شدیم

اسم حسـین آمد و از خاک پا شدیم




یک عمـر اگر روزه بگیریـم و بگیریـد و بگیرنـد

 همتـا نشود با عطـش خشک دهان علـی اصـغر 





دارم مُـدام چشـم اُمیـدی به اصغرش

دسـتان کوچک پسرش فرق می کنـد



در بین اسـم هـای خودت آخرش حسـین

با اسـم سـیّدالشـهدا می کشی مـرا...




هـر که نازد بر کسی زینـب بنازد بر حسـین

جان زهـرا این حسـین دار و ندارش زینـب است




همـه بضاعت زینـب همین دو قربانیست

 برای غربت و آهی که داری آوردم 


سهیم کن جگرم را به غصّه فرزنـد

 دو پـاره ی جگرم را به یـاری آوردم 




گل سر نیست ولی موی سرم هست هنـوز

تن مـن آب شد اما اثرم هست هنـوز


مـن که از حرمله و زجر نخواهم ترسید

دختر فاطمـه هستم جگرم هست هنـوز


غصه ی معجر مـن را نخوری بـابـا جان

 پاره شد معجرم اما به سرم هست هنـوز




نوکرت پیـر که شد دلبـری اش بیشـتر اسـت

 مـاجـرایی شده این قصـه خاطـرخواهـی




حسـین جان
ده پشت ایـل مـن درِ این خـانـه نوکرنـد
تمـدیـد کن مجـوز دربـانی مـرا...



آقـا سلام نیـّت گریـه نموده ایـم
شیرین ترین عبادتِ مـا هم شروع شد...