از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسـین جان» ثبت شده است



در آخرین شب جمعه ی امسال، سجده کن

یک سال، به عمر نوکری ما اضافه شد...




یک شهر در به در شده است از حضور تـو

یوسف هم اینقدر به خدا مشتری نداشت...




زین پس به جای واژه ی عطشان بگو حسـین

در لحظه هـای بارش باران بگو حسـین


هرجا دلت گرفت، کمی محتشم بخوان

هی در میان گریه بگو جان... بگو حسـین...




جز گریه رهی نیست به سر منزل مقصود

این خانه محال است دو در داشته باشد...




من از کشاکش محشر نمی هراسم... نه

اگر بگوید حسـین این غلام هم با ماست...




شرمنده ایم ز دوست، که دل نیست قابلش

باید برای هدیه سری دست و پا کنیم...




من به علی هم گفته ام فضه، حسین، آب

تأکید دارم باز هم فضه حسین، آب


بالاسرش هر شب ببر یک کاسه آبی

تا آب را نگذاشتی... فضه! نخوابی




شکست پهلوی مـردی میان یک گودال

که سهم بردن از ارث مادری رسم است...




به هر کجا نگاه میکنی حسـین

نظـر به لا إله میکنی حسـین...



چقدر قبل محرم دلـم حسینی بود

چقدر بعد محرم... مرا ببخش آقـا...