از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسـین جان» ثبت شده است



بنا نبود که اینقدر زابراه شوم

بنا نبود همش جان به لب کنید مرا


تـو را بجان عزیزت معطلم نکنید

سحر نیامده امشب طلب کنید مرا


عبادتی که بلد نیستم به غیر حسین

فقیر کرب و بلای رجب کنید مرا 



از همه دست کشیدم که تـو باشی همه ام

با تـو بودن ز همه دست کشیدن دارد...




اربـابـم

ﺟز ﮐﻮﯼ تـو، ﺩﻝ ﺭﺍ ﻧﺒﻮَﺩ ﻣﻨﺰﻝِ ﺩﯾﮕﺮ

ﮔﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺑﻮَﺩ ﮐﻮﯼ ﺩﮔﺮ، ﮐﻮ ﺩﻝِ ﺩﯾﮕﺮ؟




ما را فراق روی تو کشته است نه روزگار!

مرگ و جفا و گردش گردون بهانه است




به چهار فصل گدایان، همیشه باران هست

عنان دیده ی ما را بهـار می گیرد...




من بارها فتاده تو دستم گرفته ای

لطفت زیاد دیدم و کم میبرم ز یاد...




‌مست از غم توام، غم تـو فرق می کند

محو تـوام که عالمِ تـو فرق می کند


یک دم نگاه کن که مـرا زیر و رو کنی

باید عوض شد، آدم تـو فرق می کند


تنها کمی به من نظر لطف می کنی؟

آقای مهربان! کم تـو فرق می کند...




دستی که در مقابل شه میشود دراز

بی دست علقمه ز کرم میکند پرش...




سرِ سـال اسـت، مـردِ مسکینم

مکش از دسـتِ خالی ام دامن...




خوشا به حال کسیکه به سمت کرب و بلا

برای لحظه تحویل سال می آید...