از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسـین جان» ثبت شده است



چون سلام از ما، جوابی از تو دارد هرکجا

هر شـب جمعه میان خیل زوّاریم ما...




من گنهکارم و آلـوده قبـول اسـت قبـول 

بی محلّی زِ کریمـان که روا نیسـت که نیسـت 




به ما نگاه بینداز که چشم سلطان هم

گهی به روی غلامِ سیاه می افتد...



روز قیامت هر کسی، در دست گیرد نامه ای... 

من نیز حاضر می شوم، تصویر جانان در بغل 




نصفی از روز نداریم به خدا تابِ عطـش

من بمیرم که سه روز آب نخوردی تو حسـین




ثواب روزه و حج قبول آنکس راست

که خاک میکده ی عشق را زیارت کرد




گرچه من را میتوانی زود از سر وا کنی

تا سحر این پا و آن پا میکنم در وا کنی


آمدم دیگر بمانم پس مـرا بیرون نکن

مشت خاک آورده ام که کیسه ی زر وا کنی


هر شبی که روزه ام وا میشود با "یا حسـین"

میشود رویم حسابی صد برابر وا کنی




فقیر نان حسینم، خوشم که یک عمـر است

به پشـت خانه ی این سفـره دار افتادم...




ز آب چشمه و باران نمی شود خاموش

که آتشی که در اینجاست آتش جگریست




افطارهـا به کام دلـم زهر می شود

اربـاب ما گرسنه و تشنه شهید شد