از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسـین جان» ثبت شده است



اُمیدوار وصلم، از خود مبر اُمیدم

صعب است نااُمیدی بعد از اُمیدواری




با همین سوز که دارم بنویسید حسـین

هـر که پرسـید زِ یـارم بنویسید حسـین 




حبیب داری و حُر را زِ در نمیرانی

که میخری تو غلامان خویش را درهم




جز گریه ی طفلانه ز من هیچ نیاید 

دیوانه محال است خطر داشته باشد 


ما را سر این گریه به دوزخ نفروشند 

حاشا که شرر هیزم تر داشته باشد



خودت اجازه نده بعد از این گناه کنم

زیاد روی من و توبه ام حساب مکن...




حسـین جان

افتاده ام دو مرتبه! دسـت مـرا بگیر

دسـت مـرا برای رضـای خـدا بگیر...




زِ کودکی به نگاه تو مبتلا شده ام 

غلام روضه ی تو پادشاه بی کفنم...




هر آنچه بود گذشت از فضیلت شب قدر

نگاه ما به شب اول محرم اوسـت...




دسـت مـرا بگیر در این "بِالْحُسَـینِ" هـا

این دست بر حسـین تو یک عمر سینه زد




آقا جانم 

دل سلامت می کند اما جوابش میکنی

اصلاً این دیوانه را آدم حسابش میکنی؟