از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسـین جان» ثبت شده است



به زیر منّت عالم نمیروم یک دم

که عشق نان مرا می دهد بدون طلب


 

 

زود امشب بیا کنارم... خب

من که صبر تو را ندارم خب

 

حق بده بازی ام نمی دادند...

دامـنِ وصـله دار دارم خب!

 

پ ن: بـابـایی ترین دختر دنیا؛ روزت مبارکـــ



دستی که بین عرش نوشته تو را امیر

من را نوشته است پریشانِ کربـلا...




قربانِ چشـم های تـو رفتم تمامِ عمـر

چشمی تکان بده به فدایت شوم حسـین




من از این درد بنا نیست شکایت بکنم...

ترسم اینست به دوری تو عادت بکنم


 

 

ما را بخر، گر نخری تا به روز حشر

چون جنس بد، کسی دل ما را نمی خرد...

 



من تمام خلق را یک روز عاشق میکنم 

من تمام شـهر را از تو لبالب میکنم...




آقـا جانم...

زِ کودکی همه ی آرزوی من این بود

که خانه ی بغلیِ تـو را اجاره کنم...


 

 

شما دعا کن اگر عمر من کفاف نداد

جنازه ام شب جمعه به کربلا برسد...

 



به حلقه های ضریحت دلم گره خورده

گره گشای من، اینبار این گره مگشای...