از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۷۰۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Shia» ثبت شده است



به سگ کهف نگفتند بمان... اما ماند،

گرچه تحویل نگیرند؛ مگر باید رفت؟!




من خاکم و زِ خاکِ دَرَت کیمیا شوم

 فخرم همین بوَد که در اینجا فنا شوم


بنشسته ام میانِ غلامان به این امید

شاید به پاسبانی صحنت سوا شوم




ما را مگو حکایت شادی؛ که تا به حشر 

ماییم و سینه ای که در آن ماجرای توست  




ای آفتاب روشن و ای سایه همای

ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی




رواق و حجره و صحن و مناره میسازیم

ضریح و گنبدتان را دوبـاره میسازیم...




گَـرَم بیایی و پرسی چه بُردی اندر خاک ؟

ز خاک نعره برآرم که آرزوی تو را...




من را جدا زِ کارگرانِ درت مکن

آقا قسم به جانِ شما کاریم هنـوز


باشد سؤالِ من از تو ای مهجبینِ من

آیا مرا تو در نظرت داریَم هنـوز؟




شادی هر دو جهانم به خدا از غم توست

غم تو می برد از دل همه ی غم ها را




گدای کوی توام عید فطر نزدیک است

به جای فطریه یک کربلا به من بده آقا...




ارباب من، حسـین

گدای سابقه دارم مرا مران که بود

کَرَم سجیّه ی تو، التماس؛ عادتِ من


هزار مرتبه ام گر برانی از درِ خویش

هماره بر تو فزون تر شود ارادتِ من...