نوکرت پیـر که شد دلبـری اش بیشـتر اسـت
مـاجـرایی شده این قصـه خاطـرخواهـی
رونق گرفـت از غـم تـو زندگـانی ام
ای یـار مهـربان به کجا می کشانی ام؟
حالا که پیـرمـرد شدم کیف می کنـم
چون وقـف روضـه بـود تمام جوانی ام
گوینـد: دل اسـیر همـان شـد که دیـده دیـد
این دل شنیـده وصـف تـو شـد مبتلای تـو
هـرکس وسـیله داشـت بـرای هدایتـش
مـا با نسـیم روضـه ی تـو با خـدا شـدیم...
مـا را بهشـت هـم نبـر... امّـا قبـول کن
لبخنـد تـو برای گنهکارهـا بس اسـت...
کربـلایی که نشـد اول اسـمم باشـد
هیأتی هم بنویسند به قـبرم بد نیسـت
خودش کوته نمـوده راه ما تا کربـلایش رابه یک عـرض سـلامی جزو زوار حسـینم مـن