از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۶۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Husayn ibn Ali» ثبت شده است



چقدر گریه و گریه، بس است خسته شدی

عروس فاطـمه (س) قدری بخواب حداقل...




قیمت نداشتیم... ولی پر بها شدیم

اسم حسـین آمد و از خاک پا شدیم





دارم مُـدام چشـم اُمیـدی به اصغرش

دسـتان کوچک پسرش فرق می کنـد



در بین اسـم هـای خودت آخرش حسـین

با اسـم سـیّدالشـهدا می کشی مـرا...




ای عمـو مـن هـم برای جنـگ دلتنـگم، برم؟ 

مـن که با شمشیر چوبی خوب می جنـگم، برم؟




گل سر نیست ولی موی سرم هست هنـوز

تن مـن آب شد اما اثرم هست هنـوز


مـن که از حرمله و زجر نخواهم ترسید

دختر فاطمـه هستم جگرم هست هنـوز


غصه ی معجر مـن را نخوری بـابـا جان

 پاره شد معجرم اما به سرم هست هنـوز




نوکرت پیـر که شد دلبـری اش بیشـتر اسـت

 مـاجـرایی شده این قصـه خاطـرخواهـی




حسـین جان
ده پشت ایـل مـن درِ این خـانـه نوکرنـد
تمـدیـد کن مجـوز دربـانی مـرا...



آقـا سلام نیـّت گریـه نموده ایـم
شیرین ترین عبادتِ مـا هم شروع شد...





فطرس، پرش شکست، شفا دادی و پرید

من که دلم شکسته چه خاکی به سر کنم؟!