از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۶۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Husayn ibn Ali» ثبت شده است




قـرار بـود که آقـا فقـط شهید شود
بنـا نبـود شناسایی اش بعید شود




زحمـت تـو در حقیقت سـربلـندی همـه سـت

تـو شدی نیـزه نشـین... امّـا سرِ مـا شد بلـند



تا ابـد هم که بخوانند همه ی مرثیه ات

باز هم روضـه ی ناخوانده به عالـم داری

 



بس که با ما مهربانی کرد... انگاری حسین،

بر گنهکاران نگاهی ویژه تر دارد رفیق...




از کودکی به گردن مـا شال ماتم اسـت

نابرده رنـج، به مـا گنـج داده ای حسـین 





آشفته می شویم چو یاد از غمش کنیـم
از بس که زلف دلبر ما سخت در هم است





"بارالهـا، گریه کن هـای حسـینم را ببخـش!"

این دعای مـادرت را دوست می دارم حسـین




در مصـر جـان ز قصّـه ی کنعانیـان هنـوز...

یوسـف جداسـت غرقِ به خون، پیرهن جـدا




یکسان رخ غلام و پسـر بوسـه داد و گفـت:

"در دین مـن سـیه نکنـد فرق با سـپید"




سینه مـا مـنبر اسـت... آتـش نمی سـوزانَـدَش

هـر شب جمعه؛ «حسـین» از مـنبر مـا شد بلـند