به چهار فصل گدایان، همیشه باران هست
عنان دیده ی ما را بهـار می گیرد...
من بارها فتاده تو دستم گرفته ای
لطفت زیاد دیدم و کم میبرم ز یاد...
مست از غم توام، غم تـو فرق می کند
محو تـوام که عالمِ تـو فرق می کند
یک دم نگاه کن که مـرا زیر و رو کنی
باید عوض شد، آدم تـو فرق می کند
تنها کمی به من نظر لطف می کنی؟
آقای مهربان! کم تـو فرق می کند...
دستی که در مقابل شه میشود دراز
بی دست علقمه ز کرم میکند پرش...
خوشا به حال کسیکه به سمت کرب و بلا
برای لحظه تحویل سال می آید...
در آخرین شب جمعه ی امسال، سجده کن
یک سال، به عمر نوکری ما اضافه شد...
یک شهر در به در شده است از حضور تـو
یوسف هم اینقدر به خدا مشتری نداشت...
زین پس به جای واژه ی عطشان بگو حسـین
در لحظه هـای بارش باران بگو حسـین
هرجا دلت گرفت، کمی محتشم بخوان
هی در میان گریه بگو جان... بگو حسـین...
جز گریه رهی نیست به سر منزل مقصود
این خانه محال است دو در داشته باشد...
من از کشاکش محشر نمی هراسم... نه
اگر بگوید حسـین این غلام هم با ماست...