دوای درد مرا هیچکس نمی داند
فقط بگو به طبیبان دعا کنند مرا...
اظهار عشـق را به زبان احتیاج نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است...
حسـین جان
طوفان نوح تازه شد از آب دیدهام
با آن که در غمت به مدارا گریستم
مـا را مگو حکایت شادی؛ که تا به حشـر
ماییم و سینه ای که در آن ماجرای توست
خواهم که با خیال تـو شبها به سر برم
خود می برد خیال تـو از دیده خواب را
کشتی نـوح نشـد منتـظر هیچکسی
این حسـین است که با خود همه را خواهد برد
بنا نبود که اینقدر زابراه شوم
بنا نبود همش جان به لب کنید مرا
تـو را بجان عزیزت معطلم نکنید
سحر نیامده امشب طلب کنید مرا
عبادتی که بلد نیستم به غیر حسین
فقیر کرب و بلای رجب کنید مرا
از همه دست کشیدم که تـو باشی همه ام
با تـو بودن ز همه دست کشیدن دارد...
اربـابـم
ﺟز ﮐﻮﯼ تـو، ﺩﻝ ﺭﺍ ﻧﺒﻮَﺩ ﻣﻨﺰﻝِ ﺩﯾﮕﺮ
ﮔﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺑﻮَﺩ ﮐﻮﯼ ﺩﮔﺮ، ﮐﻮ ﺩﻝِ ﺩﯾﮕﺮ؟
ما را فراق روی تو کشته است نه روزگار!
مرگ و جفا و گردش گردون بهانه است