گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
تا خدا خلق نمودت زِ خودش این را گفت:
«فَتَبارَک» به تو که مثل خودم زیبایی
خَیْرُالْعَمَل این است که اربـاب تو باشی
ما هم یکی از مُزد بگیران تو باشیم
فردای قیامت خبر از در به دری نیست
امروز اگر بی سر و سامانِ تو باشیم
اسلام بنا بر لَکَ لَبَیْک حسـین است
ما نیز بنا شد که مسلمان تو باشیم
همه سرمایه ی یک اهل کرامت کرم است
احتیاجی به دِرَم نیست، کرم داران را...
افسرده ایم و خسته دل از هرچه هست و نیست
شاید به بوی زلف تو خود را دوا کنیم
لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای
که پس از دوریِ بسیار به یاری برسد...
با لطف تو به منّت باران نیاز نیست
دست طلب به روی کریمان دراز نیست
در بند زلف تو دل من می شود اسیر
آنرا که عاشق است به زندان نیاز نیست
حسـین جان
من و یک لحظه جدایی ز تو آن گاه حیات؟!
این قدر صبر به عاشق نسپرده است کسی
جان بر کف و اشاره ی جانانم آرزوست
جانان هرآنچه می طلبد، آنم آرزوست
صدبار اگر نثار رهش جان و سر کنم
تا باز جان دهم به رهش، جانم آرزوست
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصلِ خود دوایی کن دل دیوانه ی ما را...