از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسـین جان» ثبت شده است



دلبرا، خورشید تابان، ذرّه‌ای از روی توست

اهل دل را قبله، محرابِ خمِ ابروی توست...




حاجت گرفته مثل همه شمر تعزیه

ای جان فدای تعزیه گردان داستان...




نمیرسد به خداحافظی زبان از بغض

خوشا به حال شما که مسافر حرمید...




زل میزنم به عکس حرم، آه میکشم

نزدیک اربعین شده، من را نمیبری؟




لوح تقدیر برای رفقا ویزا بود

همگی لایق دیدار شدند... الا من




دوباره این دل و این آستانه ی پرفیض

کسی نگفته نگارم گدا نمی خواهد


اگرچه زشتم ازین خانه پا دمی نکشم

کسی نگفته به من، او تو را نمی خواهد




بر خاکِ درت من که و تشریفِ غلامی؟

ای کاش توانم سگِ دربان تو گردم...




ما را علی برای حسینش بزرگ کرد

از کودکی بزرگ شده بین هیأتیم ...




جامانده ایم، حوصله شرح قصه نیست

تربت بیاورید که خاکی به سر کنیم...




بعد از آن شب که چراغ خیمه را خاموش کرد

عیب پوشی کردنش از نارفیقان روشن است