از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسـین جان» ثبت شده است



به یک نسیم توان رفت تا به کرب و بلا

کشیده است کجا کارِ بی قراریِ ما...




بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم


گفتی زِ خاک بیشترند اهل عشق من

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم



این شده فریادهای دوره گردی ژنده پوش

یک دلِ بشکسته دارم در بساطم، میخری؟


خوب میدانم به کار تو نمی آید، ولی

ظاهر و باطن همین را میخری یا میبری؟




چیزی عزیـزتر زِ تمام دلـم نبود

ای پاره ی دلم...که بریزم به پای تو!




جز حریم نظرت نیست پناه دگری

گره بسته ما با نظری باز شود...




مشغول تو را گر بگذارند به دوزخ

با یاد تو دردش نکند هیچ عذابی




میپرد نیمه شب از خواب حسینم پیِ آب

نیستم آب به دستش برسانم، چه کنم؟




بابا خودش هم نان خورِ این آستان بود

با ما غلط گفتند بابا آب و نان داد...




مرگ از محبّت تو خلاصم نمی کند

در زیر خاک هم دل من پای بست توست




شعر در دست ندارم ولی از روی ادب

السلام ای همه ی دار و ندارِ زینب...