بابا خودش هم نان خورِ این آستان بود
با ما غلط گفتند بابا آب و نان داد...
شعر در دست ندارم ولی از روی ادب
السلام ای همه ی دار و ندارِ زینب...
پریشان می کند هرچند مویت مغز آدم را
خیالِ عارضت دوزد به مخمل خواب عالم را
به زیرِ تیغِ شمر از مهربانی گریه ها کردی
صفایت را بنازم یا بمیرم دیده نم را...
خیر بیمار زمین خورده اگر تسکین است
بغلم کن که مرا مرهم و تسکین اینست...
دلم ز هرچه به غیر از تو بود، خالی ماند
در این سرا تو بمان؛ ای که ماندگار تویی...
باد به موی سرت افتاد دلم ریخت
تا اشک ز چشم ترت افتاد دلم ریخت...
چون از وصالِ آن گل، دیدم که نیست رنگی
آخر به صد ضرورت، قانع شدم به بویش
شدهام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی
اربـابم...
همـه جا خیر دعای تـو نجاتم داده
گرچه این نوکر بد مستحق نفرین است
تـو بهترین رفیقمی اربـاب
رفیـقِِ مـن، رفیقتو دریـاب