قیمت نداشتیم... ولی پر بها شدیم
اسم حسـین آمد و از خاک پا شدیم
یک عمـر اگر روزه بگیریـم و بگیریـد و بگیرنـد
همتـا نشود با عطـش خشک دهان علـی اصـغر
دانه به دانه مـوی عمویت سپید شد
وقتی زمین فتادی و وقتیکه تا شدی
در بین اسـم هـای خودت آخرش حسـین
با اسـم سـیّدالشـهدا می کشی مـرا...
ای عمـو مـن هـم برای جنـگ دلتنـگم، برم؟
مـن که با شمشیر چوبی خوب می جنـگم، برم؟
هـر که نازد بر کسی زینـب بنازد بر حسـین
جان زهـرا این حسـین دار و ندارش زینـب است
نوکرت پیـر که شد دلبـری اش بیشـتر اسـت
مـاجـرایی شده این قصـه خاطـرخواهـی
آقـا سلام نیـّت گریـه نموده ایـمشیرین ترین عبادتِ مـا هم شروع شد...