از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۴۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Karbala» ثبت شده است



هـر که نازد بر کسی زینـب بنازد بر حسـین

جان زهـرا این حسـین دار و ندارش زینـب است




نوکرت پیـر که شد دلبـری اش بیشـتر اسـت

 مـاجـرایی شده این قصـه خاطـرخواهـی




حسـین جان
ده پشت ایـل مـن درِ این خـانـه نوکرنـد
تمـدیـد کن مجـوز دربـانی مـرا...



آقـا سلام نیـّت گریـه نموده ایـم
شیرین ترین عبادتِ مـا هم شروع شد...





فطرس، پرش شکست، شفا دادی و پرید

من که دلم شکسته چه خاکی به سر کنم؟!



رونق گرفـت از غـم تـو زندگـانی ام

ای یـار مهـربان به کجا می کشانی ام؟


حالا که پیـرمـرد شدم کیف می کنـم

چون وقـف روضـه بـود تمام جوانی ام




گوینـد: دل اسـیر همـان شـد که دیـده دیـد 

این دل شنیـده وصـف تـو شـد مبتلای تـو




هـرکس وسـیله داشـت بـرای هدایتـش

مـا با نسـیم روضـه ی تـو با خـدا شـدیم...




مـا را بهشـت هـم نبـر... امّـا قبـول کن 

لبخنـد تـو برای گنهکارهـا بس اسـت...





از همـان روزی که صحنت را نشـانم داده ای
تـار می بینـم جهـان را گرچه چشـمم سـالم اسـت