از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۴۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Karbala» ثبت شده است

 

 

ما را بخر، گر نخری تا به روز حشر

چون جنس بد، کسی دل ما را نمی خرد...

 



من تمام خلق را یک روز عاشق میکنم 

من تمام شـهر را از تو لبالب میکنم...




آقـا جانم...

زِ کودکی همه ی آرزوی من این بود

که خانه ی بغلیِ تـو را اجاره کنم...


 

 

شما دعا کن اگر عمر من کفاف نداد

جنازه ام شب جمعه به کربلا برسد...

 



به حلقه های ضریحت دلم گره خورده

گره گشای من، اینبار این گره مگشای...




اُمیدوار وصلم، از خود مبر اُمیدم

صعب است نااُمیدی بعد از اُمیدواری




مردی و مردانگی با توست ای چادر به سر!

بعد اربابم حسین نعم الأمیری عمه جان


گر حسـین بن علی شاهنشه میخانه است

تو در این منظومه ی مستی وزیری عمه جان




با همین سوز که دارم بنویسید حسـین

هـر که پرسـید زِ یـارم بنویسید حسـین 




حبیب داری و حُر را زِ در نمیرانی

که میخری تو غلامان خویش را درهم




جز گریه ی طفلانه ز من هیچ نیاید 

دیوانه محال است خطر داشته باشد 


ما را سر این گریه به دوزخ نفروشند 

حاشا که شرر هیزم تر داشته باشد