از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۶۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Husayn ibn Ali» ثبت شده است




بی سبب نیسـت شـب جمـعه، شـب رحمـت شـد
مـادری گفـت "حسـین جـان" همـه را بخشـیدی




خـدا کنـد که نفـس هـای آخرم باشـد

اگـر که غیـر هـوای تـو در سرم باشـد...





گر بگـذری ز خاکـم و گویی تـو را که کشـت
فـریـاد خیـزد از کفنـم آرزوی تـو...



حسـین جان

حجرالأسود بیچـاره دلـش می خواهـد

بشـود سـنگ سـفید کف بین الحرمـین...




کاش باشی وقـت جـان دادن تـو بر بالـین مـن

می شوم آن روز محتـاج دعـایت بیشـتر...




قد کشـیدم لا به لای گـریه کن هـایت حسـین

مطمئنـم مـو سـفیدم می کنـد آخـر غمـت...




دختـران شـام می گردند همـراه پـدر

کاش می شـد تا تـو هـم با خود بگردانی مـرا


چنـد شـب بی بوسـه خوابیدم دهانـم تلخ شـد

نیستی دختـر، مرنج از مـن، نمیدانی مـرا...




کـم کنید از سر مـن شرّ خودم را، یعنی

 فقـط از دسـت گناهم برهانید، فقـط


حرّم و چکمـه سـر شـانه ام انداخـته ام

مـادرم را به عـزایم ننشـایید فقـط


حقـمان اسـت ولـی جـان ابا عبدالله 

محضر  فاطـمه مـا را نکشانیـد فقط





نـام حسـین سر در قلبـم مشـخص اسـت

در خـانه گر کس اسـت، همـین حرف هـم بـس اسـت

بیتی که نـام و یـاد تـو در آن بُوَد حسـین
یک بیـت سـاده نیسـت که "بیت المقدس" اسـت




زیـر پـای این و آن هـر وقـت میافتـم خوش اسـت
سـنگ فـرش این حـرم بـودن به از انگشـتر اسـت