از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۴۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کربلا» ثبت شده است



دستت به روی خاک و همه دست میزنند

در این میان منم که دودستی به سر زنم




نفسش سرد شد و خون سرش ریخت زمین

مثل اشک پدرش بال و پرش ریخت زمین...




تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود

هنـوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست...




سوا نکن که همه باهمیم «جانِ حسـین»

همه غلامِ حسـینیم، انتخاب مکن...




منم که گوشه ی میخانه خانقاه من است

دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است


غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست

جز این خیال ندارم، خدا گواه من است...





آمدی جانا گل رویت دل از عالم ربود

هر نخ از سجاده ی مویت دل عالم ربود




وقتی خدایْ خلقت او را تمام کرد

این جمله گفت: "آنچه که عشقم کشید شد"

 



کیست آن بنده زیبنده بجز نفس حسـین

که به لطفی اثر از قهر برَد یزدان را؟




اگرچه رند و خراب و گدای خانه به دوشم
گدایی دَرِ عشقت، به سلطنت نفروشم...



به کسی ندارم الفت زِ جهانیان مگر تو

اگرم تو هم برانی سر بی کسی سلامت