دستت به روی خاک و همه دست میزنند
در این میان منم که دودستی به سر زنم
نفسش سرد شد و خون سرش ریخت زمین
مثل اشک پدرش بال و پرش ریخت زمین...
تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنـوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست...
سوا نکن که همه باهمیم «جانِ حسـین»
همه غلامِ حسـینیم، انتخاب مکن...
منم که گوشه ی میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست
جز این خیال ندارم، خدا گواه من است...
آمدی جانا گل رویت دل از عالم ربود
هر نخ از سجاده ی مویت دل عالم ربود
وقتی خدایْ خلقت او را تمام کرد
این جمله گفت: "آنچه که عشقم کشید شد"
کیست آن بنده زیبنده بجز نفس حسـین
که به لطفی اثر از قهر برَد یزدان را؟
به کسی ندارم الفت زِ جهانیان مگر تو
اگرم تو هم برانی سر بی کسی سلامت