از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۴۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کربلا» ثبت شده است



یک خار بین این همه گل داد میزند

یکبار هم مرا بطلب، بد پسند باش!




مالی نداشتم ولی از جستجوی تـو

انداختم میان ضریحت نگاه را...




عبـاس جان!

گرچه با اندک سپاهی کربلا آمد حسـین

تا تو را میدید، میگفت مرحبا بر لشگرم




یلداى آدم ها همیشه اول دى نیست

هرکس شبى بى یار بنشیند شبش یلداست




به گفتگوی تو افسانه گشته ام همه جا

به جستجوی تو، آواره ی جهان شده ام


 

 

رنگ از چهره پریده است، خودت میدانی

عرقِ شرم چکیده است، خودت میدانی

 

پشت این خانه گدا آمده و با گریه

دست یاری طلبیده است، خودت میدانی




حسین جان

هرکسی سلطنتی یافت به خود می نازد

من کنم فخر به عالم که گدای تو شدم...




جز ناله به بازار تو دیگر چه فروشیم 

 اینست متاعِ جگرِ خسـته دکان ها...




کم حرف می زنیم و فقط گریه می کنیم

چون اشک صادقانه ترین گفتگوی ماست




دستم تهی، کنار تهی، دامنم تهی است

پا و سرم تهی و دلـم در میان پر است