خیبـر چو به دسـتان علـی کنـده شد از جا
دیـوار به در گفـت علـیاً ولیُ الله...
علـی جان
عاشقت هستم و سلمان به همه ثابت کرد
عاشقت فرق ندارد که کجـایی باشد
ره صد ساله ی حاجی به شبی پیمودیم
جای صد عمره حساب است نجف رفتن ما
آن سرمه ای که اهـل نظر در پی اش رونـددر زیر فرش های شبسـتان حیـدر است...
قسـم به وعـده شیرین مَن یَمُت یَرَنی
کـه ایسـتاده بمـیرم به احتـرام علـی
مـن از تبار تـو هستم، به آن نشان که خدا
غـبار کفش تـو را در دلـم ازل می ریخـت
باورم نیست که خیبرشکن از پا افتاد
حضرت واژه ی برخاستن از پا افتاد
این پیرمردی که غرورش را شکستند
إنّا إلَیهِ راجِعون تکـرار می کرد
از بس که دلتنگ نگاه همسرش بود
او ابن ملجم را خودش بیدار می کرد