تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنـوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست...
سوا نکن که همه باهمیم «جانِ حسـین»
همه غلامِ حسـینیم، انتخاب مکن...
منم که گوشه ی میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست
جز این خیال ندارم، خدا گواه من است...
کیست آن بنده زیبنده بجز نفس حسـین
که به لطفی اثر از قهر برَد یزدان را؟
به کسی ندارم الفت زِ جهانیان مگر تو
اگرم تو هم برانی سر بی کسی سلامت
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد
کشیدهایم در آغوش، آرزوی تو را ...
هنوز مهر تو باشد در استخوان، ای دوست