از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسـین جان» ثبت شده است



کلاف، قیمت یوسف نمی شود اما

گدا ز رو به کس انداختن نمی ترسد




عشق بالا برده دستم را بسوی گنبدت

اختیاری نیست اینجا دست بالا بردنم...




گر برکَنم دل از تو و بردارم از تو مِهر

آن مِهر بر که افکنم؟ آن دل کجا بَرم؟




حواس من بخدا پرت هیچکس نشده

نگاه من به سر توست هرقدر بزنند...




گه نیزه گه به تشت، مراعات میکنی

چون قاریانِ خبره، فراز و فرود را...




از "خاک" هم مضایقه کردند کوفیان

آقـا بماند روی زمین تا سه چهار روز


 

 

برادرم...

من سال هاست بعد تو مُردم ولی هنوز

عطرت که می وزد کفنم تیــر می کشد!

 



نـه حبیبـم... نـه زهیـرم... نـه علـی...

من غلامم... من اسیرم... من فقیر...




ای عشقِ کُل، که کُلِّ جهان جزء کُلِّ توست

بی تـو جهان شهامت عالـم شدن نداشت...




آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب

نظم تو پراکنده و اُردوی تـو ویـران


وآن روز که با بیرقی از یک تن بی سر

تا شام شدی قافـله سـالار اسیـران