از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسـین جان» ثبت شده است



تـو بهترین رفیقمی اربـاب

رفیـقِِ مـن، رفیقتو دریـاب




میان این همه نیزه که رو به پایین است 

صدای زینب کبری (س) است می رود بالا




من همان اهلِ گناهم که شدم اهلِ نماز

من همانم که به دستان تـو تعمیر شدم




دلیل ناله ی من یک نگاه محبوب است

وگرنه درد غلامان دوا نمی خواهد...




اگرچه رند و خراب و گدای خانه به دوشم

گدائی دَرِ عشقت، به سلطنت نفروشم...




حسـین جان

بی عشـق تو به هیچ نمی ارزد این حیات

جان گر نشد فدای تو میخواهمش چه کار؟!




دانی که چه ها چه ها چه ها میخواهم؟

وصـلِ تـو من بی سر و پا میخواهم


فریاد و فغان و ناله ام دانی چیست؟

یعنی که تو را تو را تو را می خواهم




اربـابم...

زبانه میکشد از سینه شعله ی عشقت

که سوخته دل ما هم شبیه خیمه ی تو




حتی زِ معجزات مسیحا خبر نبود

مشتی اگر زِ خاک قدوم شما نداشت




فرقی نمی کند وسط روضه یا حرم

روزی برای عشق تو جان می دهم حسـین