از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۵۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بقیع» ثبت شده است



رفتیم به خانه نکند گریه کنی خب! 

قربان تو که خوب تر از تو پسری نیست




نمی دانم چه سری دارد این نام مسیحایی

حسن میخوانم و دیوار و در «مظلوم» می گویند




خدا کند که اگر مردی از نفس افتاد

به داد بی کسی اش لااقل زنش برسد




خیال کن هدف سنگ‌های کوفه و شام

به روی نیزه سر دو برادرت باشد


فقط تو باشی و هشتاد و چار ناموست

و جمله‌های "حواست به معجرت باشد"



زِ کودکی خودش تا خودِ همین حالا

همیـشه منتظـر مـردِ آب آور بود...


همین که زهر اثر کرد مرد با خود گفت:

هُشام هرچه که بود، از یزید بهتر بود




به زمین خورده و خاکی است ردایش رویش

کاش می شد بِتِکاننَد سَر و پایَش را...



بگذارید از این خانه عبا بردارد

لااقل رحم نمایید عصا بردارد


پیرمرد است نبندید دو دستش نکشید

وای اگر دستِ نحیفی به دعا بردارد


رَمَقش نیست ولی می رود و می خواهد

که قدم یادِ غمِ کرب وبلا بردارد



از صفای ضریح دم نزنید

حرفی از بیرق و علم نزنید


کربـلا رفتـه هـا کنار بقیـع

حرفی از صحن و از حرم نزنید...



مسکین، یتیم، اسیر، همه زود آمدند 

مثل همیشه در صف این خانه آخرم 


شوق بهشت سهم بقیه ز من مخواه

از گندم مزار شما ساده بگذرم


من خواب دیده ام پس از آبادی بقیع

نذر ضریح توست النگوی مادرم...




نشنیده است از او احدی از قدیم، نه

در پاسخ فقـیر و اسـیر و یتیـم، نه


با ابروان خویش گره بـاز می کند

حتی اگر به چشم بگوید کریـم نه