از کودکی به گردن مـا شال ماتم اسـت
نابرده رنـج، به مـا گنـج داده ای حسـین
"بارالهـا، گریه کن هـای حسـینم را ببخـش!"
این دعای مـادرت را دوست می دارم حسـین
در مصـر جـان ز قصّـه ی کنعانیـان هنـوز...
یوسـف جداسـت غرقِ به خون، پیرهن جـدا
اُنس طفلانه ی مـا گم شده در موی سپید
بغلم کن که مـرا خاطـره هـا بسیارند...
یکسان رخ غلام و پسـر بوسـه داد و گفـت:
"در دین مـن سـیه نکنـد فرق با سـپید"
سینه مـا مـنبر اسـت... آتـش نمی سـوزانَـدَش
هـر شب جمعه؛ «حسـین» از مـنبر مـا شد بلـند
زبـان به روضـه چرا وا کنـم؟ همین کافیست:
مبـاد شاهـدِ جان دادنِ پسـر، پـدری...
قیمت نداشتیم... ولی پر بها شدیم
اسم حسـین آمد و از خاک پا شدیم
یک عمـر اگر روزه بگیریـم و بگیریـد و بگیرنـد
همتـا نشود با عطـش خشک دهان علـی اصـغر