از شرح قصّه تو بیان آب میشود...



شرمنده ایم ز دوست، که دل نیست قابلش

باید برای هدیه سری دست و پا کنیم...




تر شد لبم زِ مشک وگرنه به جانِ تـو

من داغ بوسـه بر دلِ دریـا گذاشتـم


دسـت من است معنی حاجات و کارها 

از بس که روی حاجت خود پا گذاشتـم




دلم به عشـق تو تا آسمان هشـتم رفت

نمـاز در حرمت إهـدنا نمی خواهـد...





مباد صبح قیامت شفاعتم نکنی
به غیر عاطفه از مـادر انتظاری نیست...



من به علی هم گفته ام فضه، حسین، آب

تأکید دارم باز هم فضه حسین، آب


بالاسرش هر شب ببر یک کاسه آبی

تا آب را نگذاشتی... فضه! نخوابی




اهل  مدینه فاطمه ام را نظر زدند...

با برقِ چشم خرمن جان را شرر زدند


معنی ورشکسته چو خواهی مرا ببین

سرمایه ی امیدِ مرا از کمر زدند...




مدد گرفته جهان از علـی ولی باید

علـی بدون تو خود فکر دیگری بکند...




شکست پهلوی مـردی میان یک گودال

که سهم بردن از ارث مادری رسم است...




چه گویمت؟ که تو خود باخبر ز حال منی

چو جان، نهان شده در جسم پر ملال منی




به هر کجا نگاه میکنی حسـین

نظـر به لا إله میکنی حسـین...