از شرح قصّه تو بیان آب میشود...



ما را فراق روی تو کشته است نه روزگار!

مرگ و جفا و گردش گردون بهانه است




کیست این بانو که هرجا می گذارد پا، سر است

خاک پایش از تمام مردم دنیا سر است


در به خاکِ پایش افتادن تأمّل نارواست

هر که نشناسد در این هنگامه سر از پا سر است



به چهار فصل گدایان، همیشه باران هست

عنان دیده ی ما را بهـار می گیرد...




سـال تا به سـال همـه جا تـازه می شـود

این عشق ناب توست که همان کهنه اش خوش است




من بارها فتاده تو دستم گرفته ای

لطفت زیاد دیدم و کم میبرم ز یاد...




‌مست از غم توام، غم تـو فرق می کند

محو تـوام که عالمِ تـو فرق می کند


یک دم نگاه کن که مـرا زیر و رو کنی

باید عوض شد، آدم تـو فرق می کند


تنها کمی به من نظر لطف می کنی؟

آقای مهربان! کم تـو فرق می کند...




آقـا جان

در هندسه گیج جهان آنچه مهم است

اسم تـو سند خورده دل عاریه ام را...




بوده در لالایی أم البنین این زمزمه

جان عباسم به قربان حسـینِ فاطمه




دستی که در مقابل شه میشود دراز

بی دست علقمه ز کرم میکند پرش...




سرِ سـال اسـت، مـردِ مسکینم

مکش از دسـتِ خالی ام دامن...