از شرح قصّه تو بیان آب میشود...



بنا نبود که اینقدر زابراه شوم

بنا نبود همش جان به لب کنید مرا


تـو را بجان عزیزت معطلم نکنید

سحر نیامده امشب طلب کنید مرا


عبادتی که بلد نیستم به غیر حسین

فقیر کرب و بلای رجب کنید مرا 



از «ما رأیْت إلا جمیلایش» توان فهمید 

هر قدر مشکل بیشتر نستوه تر زینب...




مضمون بکـر غیـر تـو پیـدا نمی کنم

تا مدح توسـت، لب به سخن وا نمی کنم


آنقدر سربلـند بر ایوان نشسـته ای

کز خانه هم به جز تـو تماشا نمی کنم


من ذره ام که خانه خورشید خویش را

از هیچکس جز تـو تمنّا نمی کنم...




از همه دست کشیدم که تـو باشی همه ام

با تـو بودن ز همه دست کشیدن دارد...




تا قبل از این برای تو کاری نکرده ایم

مظلوم بی وفا شدنِ ما شدی... ببخش




طفل خود را بر سر شانه نجف آورده ام

کودک است امروز، در آینده قنبر می شود




از بس کریـم بـوده و حلال مشکلات 

هرکس غلام اوسـت مباهات میکند...




خورشیدی و زمین و زمان در مدار توست 

اغراق نیست، جاذبه در اختیار تـوست




اربـابـم

ﺟز ﮐﻮﯼ تـو، ﺩﻝ ﺭﺍ ﻧﺒﻮَﺩ ﻣﻨﺰﻝِ ﺩﯾﮕﺮ

ﮔﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺑﻮَﺩ ﮐﻮﯼ ﺩﮔﺮ، ﮐﻮ ﺩﻝِ ﺩﯾﮕﺮ؟




دنیـا به روی دسـت علـی را گرفـت و گفـت:

دسـت کسی نظـیرش اگـر هست رو کنـد