از شرح قصّه تو بیان آب میشود...



یادم نرفته که راهبْ مسـیح شد

زان کنجِ لب به کنجِ کلیسا و خانه اش




به کفر اگر شده شش گوشه کعبه ام، تو ببخشا

روا مدار فراقت شود عذاب گناهم...




کلاف، قیمت یوسف نمی شود اما

گدا ز رو به کس انداختن نمی ترسد




عشق بالا برده دستم را بسوی گنبدت

اختیاری نیست اینجا دست بالا بردنم...




گر برکَنم دل از تو و بردارم از تو مِهر

آن مِهر بر که افکنم؟ آن دل کجا بَرم؟




باید سر خود در قدم یـار ببازیم 

از عشق فقط شعر سرودن که هنر نیست!




حواس من بخدا پرت هیچکس نشده

نگاه من به سر توست هرقدر بزنند...




این گذرنامه ی من مانده فقط یک امضاء

طبق معمول شدم خیره به دستان رضا...




گه نیزه گه به تشت، مراعات میکنی

چون قاریانِ خبره، فراز و فرود را...




و خدا گفت به عباس چنین خواهی شد

قسم اول مردان زمین خواهی شد...