حسـین جان
حجرالأسود بیچـاره دلـش می خواهـد
بشـود سـنگ سـفید کف بین الحرمـین...
شدنی نیسـت کرم داشـته باشی امّـا
دسـتگیری نکنی دسـت به دامـان شـده را...
کاش باشی وقـت جـان دادن تـو بر بالـین مـن
می شوم آن روز محتـاج دعـایت بیشـتر...
قد کشـیدم لا به لای گـریه کن هـایت حسـین
مطمئنـم مـو سـفیدم می کنـد آخـر غمـت...
کـم کنید از سر مـن شرّ خودم را، یعنی
فقـط از دسـت گناهم برهانید، فقـط
حرّم و چکمـه سـر شـانه ام انداخـته ام
مـادرم را به عـزایم ننشـایید فقـط
حقـمان اسـت ولـی جـان ابا عبدالله
محضر فاطـمه مـا را نکشانیـد فقط
مثـل یک مـرده که یک مرتبه جان می گیـرد
دلـم از بردن نامـت هیجان می گیـرد
قلـبم از کار افتـاد به من شوک ندهیـد
اسـم زینـب که بیاید، ضـربان می گیـرد
هـر که کوچـک شـد به پـای تـو بزرگـش می کننـد
خـادم پایین مجلـس از همـه بـالاتر اسـت