قسـم به وعـده شیرین مَن یَمُت یَرَنی
کـه ایسـتاده بمـیرم به احتـرام علـی
علـی جان
مـن از تبار تـو هستم، به آن نشان که خدا
غـبار کفش تـو را در دلـم ازل می ریخـت
باورم نیست که خیبرشکن از پا افتاد
حضرت واژه ی برخاستن از پا افتاد
این پیرمردی که غرورش را شکستند
إنّا إلَیهِ راجِعون تکـرار می کرد
از بس که دلتنگ نگاه همسرش بود
او ابن ملجم را خودش بیدار می کرد