از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۹۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مشهد الرضا» ثبت شده است



در شب میلاد سلطان سریر ارتضا 

هر که مشهد میرود یادی کند از مجتبی




زمین گیرش شدم با لقمه ای نان و نمک دیگر

مرا رفتن نمی آید از این خانه، همین بهتر...




کوری آمد وسط صحن تو بینا برگشت

یک زن ویلچری روی دوتا پا برگشت...




متوسل شده ام تا که بیایم مشهد

نکند بند دخیلم گره اش محکم نیست؟!


من که یکسال پیاپی نگهم سوی شماست

نرسیدن به ضریحت به خدا حقم نیست...




اگرچه روسـیاهم، به کار می آیـم

برای طی زمستان ذغال هم خوبست...




آمدم سمت حرم؛ مشکل خود رفع کنم

موقع اذن دخولم خبر آمد... حل شد...




من بدم از درِ خود رد بکند میمیرم

حسِّ آقایی سلطان به گدا داشتن است




به روشنای تو زل میزند سیاهی ها

شبیه غبطه ی جامانده ها به راهی ها




من بی دل آمدم که تو دلدار من شوی

غمـدیده آمدم که تو غمخوار من شوی


من ورشکسته ی گنهم می شود شبی

یوسف شوی و گرمی بازار من شوی؟




دستم به روی سینه برای ارادت است

این بارگاه قدس امام کرامت است


فرقی نمی کند زِ کجا می دهی سـلام 

او می دهد جوابِ همه... اصل نیّت است