شد تهی دست شه، چو از کم و بیش
سر خجلت فکند، خود در پیش
اصغر خود به کف گرفت و بگفت:
"برگ سبزی است تحفه درویش"
شش سحرگاه به پایان ضیافت مانده
حقِّ شش ماهه ی ارباب، الهی العفو...
درد یعنی که پس از روضه ی غمگینِ رباب
بروی توی خیابان، نمِ باران بزند...
پدرم گفت که صد شکر که بارانی زد
مادرم گریه کنان گفت: که ای وای رباب...
چون که بینم شیرخواری در کنار مادرش
از رباب و گریههای اصغرم آید به یاد...
اُم البنین پیش همه روضه خواند و گفت:
شرمنده ام ربـاب... پسـرم را حلال کن...
دو قدم سمت خیام و دو قدم برمیگشت
پدری که نگران سمت حرم برمیگشت
بـارها روی زمین خورد ولی پا می شد
کمرش داشت از این داغ علی تا می شد
چقدر گریه و گریه، بس است خسته شدی
عروس فاطـمه (س) قدری بخواب حداقل...
یک عمـر اگر روزه بگیریـم و بگیریـد و بگیرنـد
همتـا نشود با عطـش خشک دهان علـی اصـغر
چیزی دگر نمانده به کابوس های آب
پس این قَدَر به آب نده عادتش ربـاب