از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دمشق» ثبت شده است



دم دروازه ی ساعات غم در جان او حل شد

معطل شد، معطل شد، معطل شد، معطل شد




چه خونبها بِهْ از این کشتگان کوی تو را

که بنگرند به محشر، دوباره روی تو را...




باید سر خود در قدم یـار ببازیم 

از عشق فقط شعر سرودن که هنر نیست!




زینب بساط کرده تو چیزی از او بخر

بهتر که رفع این همه درد و حرج کنی



گفتی امام زاده چو زهرا شود گهی

"آری شود و لیک به خون جگر شود"




بی مرزتر از عشقم و بی خانه تر از باد

ای فاتحِ بی لشکرِ من خانه ات آبـاد...




باشد زمین رکاب و نگین روی آن سوار

انگشتری ست کعبه که در دست زینب است




دو جرعه اشک بریزم میان روضه ی تو

سلامتی تمـام مدافعـان حـرم...




نیم قرن از زندگى ات را کنارت بوده ام

رحم کن بر خاطراتِ خوبمان، پیشم بمان



مردی و مردانگی با توست ای چادر به سر!

بعد اربابم حسین نعم الأمیری عمه جان


گر حسـین بن علی شاهنشه میخانه است

تو در این منظومه ی مستی وزیری عمه جان