در بین اسـم هـای خودت آخرش حسـین
با اسـم سـیّدالشـهدا می کشی مـرا...
گل سر نیست ولی موی سرم هست هنـوز
تن مـن آب شد اما اثرم هست هنـوز
مـن که از حرمله و زجر نخواهم ترسید
دختر فاطمـه هستم جگرم هست هنـوز
غصه ی معجر مـن را نخوری بـابـا جان
پاره شد معجرم اما به سرم هست هنـوز
نوکرت پیـر که شد دلبـری اش بیشـتر اسـت
مـاجـرایی شده این قصـه خاطـرخواهـی
آقـا سلام نیـّت گریـه نموده ایـمشیرین ترین عبادتِ مـا هم شروع شد...
رونق گرفـت از غـم تـو زندگـانی ام
ای یـار مهـربان به کجا می کشانی ام؟
حالا که پیـرمـرد شدم کیف می کنـم
چون وقـف روضـه بـود تمام جوانی ام
گوینـد: دل اسـیر همـان شـد که دیـده دیـد
این دل شنیـده وصـف تـو شـد مبتلای تـو
چیزی دگر نمانده به کابوس های آب
پس این قَدَر به آب نده عادتش ربـاب
هـرکس وسـیله داشـت بـرای هدایتـش
مـا با نسـیم روضـه ی تـو با خـدا شـدیم...