از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۱۶ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است



عمو که رفت به عمه چقدر سخت گذشت

میان محمل خود می نشست رو به عمو...




حسـین جان

حاشا که مرا جز تو، در دیده کسی باشد

یا جز غمِ عشقِ تو، در دل هوسی باشد...




گر شد قدم کمان نه برای کهولت است

آقا به احترام تو پشتم خمیده است...




زینب قرار بود که سر را بغل کند...

آه از سعادتی که نصیب تنور شد...




دوباره «یوسفِ تشـنه» تو معجزه کردی؟
برای سنگ زدن پیرزن جوان شده است!




"سری به نیزه بلند است" را شما دیدی

و غارت حرم و خیمه گاه را دیدی


برای گریه ات آقا اشاره کافی بود

همین که چشم تو بینَد سه ساله کافی بود


گلوی نازک یک شیرخواره کافی بود

به آب دادن ذبحی نظاره کافی بود...

         



سر مفسّر قرآن به رحل نیزه نشست

و خاکِ غم به سرِ خیلِ قاریان شده است...




بلند مرتبه شاهی و پیکرت افتاد

همین که پیکرت افتاد خواهرت افتاد


تو نیزه خوردی و یک مرتبه زمین خوردی

هزار مرتبه زینب، برابرت افتاد...




میروی پشت سرت این دلِ من جامانده

قدری آهسته که فرمایش زهرا مانده


بس که سرگرم تماشایِ تو بودم دیدی؟

همه دشت به من گرم تماشا مانده...




حسـین جان!
نخواه چشم ببندم به روی رفتنِ تو
که وقتِ رفتنِ جــان، چشم باز می ماند...