از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۱۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است




از او دوا گرفت مسیحا... هوالشفا

یعنی حسـین روح تسلّا... هوالشفا


بال و پرت شکسته؟ امیدت کجاست پس؟

فطرس قسم به حضرت زهـرا... هوالشفا




بجز وصال تو هیچ از خدا نخواسته‌ایم

که حاجتی نتوان خواست از خدا جز تو...




کاروانی شکر از مصر به شیراز آیـد

اگر آن یـار سـفرکرده ی ما بازآیـد


من همان روز که روی تو بدیدم گفتم

هیچ شک نیست که از روی چنین ناز آید




من شهریارم... شاعری که پیر شد بی تو

یکروز می آیی و می پرسم: چرا حالا؟!




پروازمان دهید که بی بال و پر شدیم

یک عمر در هوای شما در به در شدیم


کالیم و خشک و زرد، خدا را چه دیده ای

شاید به لطف یک نفست بارور شدیم




چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان

شد گوشه ی شش گوشه برای تو مهیا





گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی

چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید




تو عجم زاده ای، تو فامیلی

پس حرم سازی ات به گردن ماست




بالا بلندی آمده و پیش قامتش

خم میشوند کوه و کمرها یکی یکی




تا خدا خلق نمودت زِ خودش این را گفت:

«فَتَبارَک» به تو که مثل خودم زیبایی