از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۵۰ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است



گر برکَنم دل از تو و بردارم از تو مِهر

آن مِهر بر که افکنم؟ آن دل کجا بَرم؟




باید سر خود در قدم یـار ببازیم 

از عشق فقط شعر سرودن که هنر نیست!




حواس من بخدا پرت هیچکس نشده

نگاه من به سر توست هرقدر بزنند...




این گذرنامه ی من مانده فقط یک امضاء

طبق معمول شدم خیره به دستان رضا...




گه نیزه گه به تشت، مراعات میکنی

چون قاریانِ خبره، فراز و فرود را...




و خدا گفت به عباس چنین خواهی شد

قسم اول مردان زمین خواهی شد...




از "خاک" هم مضایقه کردند کوفیان

آقـا بماند روی زمین تا سه چهار روز




چون که بینم شیرخواری در کنار مادرش

از رباب و گریه‌های اصغرم آید به یاد...




خیال کن هدف سنگ‌های کوفه و شام

به روی نیزه سر دو برادرت باشد


فقط تو باشی و هشتاد و چار ناموست

و جمله‌های "حواست به معجرت باشد"

 

 

برادرم...

من سال هاست بعد تو مُردم ولی هنوز

عطرت که می وزد کفنم تیــر می کشد!